سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق پاییزی *^_^*

لحظه عاشقانه

wife: what will you give me if I climb the great


mount Everest


?????!مؤدبمؤدبمؤدب

 

husband : A lovely push

 

!!!!!!!پوزخندپوزخندپوزخند

 

after that lovely time↓


 



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/9/30 ساعت 12:12 عصر توسط hani | نظر


زنی که روزنامه شد؟!!!

wife :I wish I was a newspaper

so I"d be in your hands all day

 

husband : I too wish that you were a newspaper

so I could have a new one every day

بلبلبلو

 



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/9/30 ساعت 11:28 صبح توسط hani | نظر


بوسه

گویند غروب زمانی است که آسمان زمین را میبوسد...


پس من امشب برای تو غروب میکنم

 




+ نوشته شده در چهارشنبه 91/9/29 ساعت 1:53 عصر توسط hani | نظر


آب بابا...

سرمشق های آب بابا یادمان رفت                   رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت


گل کردن لبخند های هم کلاسی                        در یک نگاه ساده حتی یادمان رفت


ترس از معلم,حل تمرین , پای تخته               آن روزهای بی کلک را یادمان رفت


راه فرار از مشق های زنگ اول                    ای وای ننوشتیم آقا یادمان رفت


آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم                 جدیت تصمیم کبری یادمان رفت


شعر خدای مهربان را حفظ کردیم                یادش بخیر اما خدا را یادمان رفت


در گوشمان خواندند رسم آدمیت                 آن حرف ها را زود اما یادمان رفت


فردا چه کاره میشوی,موضوع انشا           ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت


دیروز تکلیف آب بابا بود وخط خورد        تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت


 



+ نوشته شده در سه شنبه 91/9/28 ساعت 5:50 عصر توسط hani | نظر


جعبه خالی!!!

در شهری دور افتاده خانواده ای فقیر زندگی میکرد.


پدر خانواده از این که دختر 5 ساله اش مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود,


ناراحت بود,چون همانفدر پول هم به سختی به دست آمده بود.


دخترک با کاغذ کادو یک چعبه را بسته بندی کرده وآن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.


صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدر برد و گفت:بابا جون این هدیه من به شماست.


پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت وباز کرد.داخل جعبه خالی بود!


پدر با اعصبانیت فریاد زد:مگر نمیدانی وقتی به کسی هدیه میدهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟


اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و به اندوه گفت:بابا جون من پول نداشتم تا برایت هدیه ای بخرم,


ولی در عوض هزاربوسه برایت داخل جعبه گذاشته ام.


چهره پدر از شرمندگی سرخ شدشرمنده.او دختر خردسالش را بغل گرفت واو را غرق بوسه ساخت...بووووس




+ نوشته شده در سه شنبه 91/9/28 ساعت 11:53 صبح توسط hani | نظر


اما برای من نفس بود...

برای من نوشته گذشته ها گذشته               تمام قصه ها هوس بود


برای او نوشتم...برای تو هوس بود ولی برای من نفس بود


کاشکی خبر نداشتی دیوونه نگاتم,یه مشت خاک ناچیز افتاده ای به زیر پاتم


کاشکی صدای قلبت نبود صدای قلبم ,کاشکی نگفته بودم تا وقت جون دادن باهاتم


نوشته هر چی بود تموم شد                    نوشتم عمر من حروم شد


نوشته رفته ای ز یادم                نوشتم تن رو به بادم


نوشته در دلم هوس مرد             نوشتم دل توی قفس مرد


کاشکی نبسته بودم زندگیمو به چشمات,کاشکی نخورده بودم به سادگی فریب حرفات


لعنت به من چه آسون به یک نگات شکستم           به این دل شکسته راه گریز تو ببستم


تا وقت جون دادن باهاتم               تا وقت جون دادن باهاتم




+ نوشته شده در دوشنبه 91/9/27 ساعت 2:21 عصر توسط hani | نظر


بارونو دوست دارم هنوز...

باران

بارونو دوست دارم هنوز    چون تورو یادم میاره     حس میکنم پیش منی     وقتی که بارون میباره

بارونو دوست دارم هنوز    بدون چتر و سر پناه      وقتی که  حرفای  دلم     جا میگیرن توی یه آب



+ نوشته شده در شنبه 91/9/25 ساعت 8:40 عصر توسط hani | نظر


آسمونونگاه کن...



+ نوشته شده در جمعه 91/9/24 ساعت 1:2 عصر توسط hani | نظر


پرواز رنگ ها@_@



+ نوشته شده در جمعه 91/9/24 ساعت 12:58 عصر توسط hani | نظر


نورافکنی قشنگتر ازاین؟!



+ نوشته شده در جمعه 91/9/24 ساعت 12:56 عصر توسط hani | نظر


:: مطالب قدیمی‌تر >>