وقتی که افتاد...
افتاد
آن سان که برگ
آن اتفاق زرد
میافتد...
افتاد
آن سان که مرگ
آن اتفاق سرد
میافتد...
اما
او سبز بود و گرم که افتاد...
افتاد
آن سان که برگ
آن اتفاق زرد
میافتد...
افتاد
آن سان که مرگ
آن اتفاق سرد
میافتد...
اما
او سبز بود و گرم که افتاد...
وقتی خورشید غروب میکنه...
یاد تلألؤ کهربایی چشمات میافتم...
تو یه غروب پاییزی چش دوختی تو چشام...گفتی فقط تو رو میخوام...
پاییزه و پاییزه...
برگ درخت میریزه...
هوا شده کمی سرد...
روی زمین پر از برگ...
.
.
.
من تو رو اینجا پیدا کردم...چقد زیبا بودی...مثل الماس مثل زمرد مثل...مثل نور...
محو وجودت شده بودم...دستتو دراز کردی وگفتی بیا...اومدم نزدیکت,نزدیکتر ,بازم نزدیکتر...
به آغوشت کشیدی منو... بهم نفس دادی...بهم زندگی دادی...گفتی همیشه باهام بمون.