سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق پاییزی *^_^*

تویی که دکتری...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود...


پیرمرد نارنجی پوش در حالیکه کودکی در آغوش داشت


به سرعت وارد بیمارستان شد وبه پرستار گفت:


خواهش میکنم به داد این بچه برسید


ماشین زده و فرار کرده.


پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنین.


پیرمرد:من پول ندارم و پدرومادر این بچه را نمیشناسم


خواهش میکنم عملش کنین من تا شب پول جور میکنم.


پرستار:با دکترش صحبت کنین.


دکتر بدون اینکه نگاهی به بچه بیندازد گفت:


اینجا بیمارستانه هر چیزی قانون خودشو داره و


اصلا شدنی نیس...


صبح روز بعد...


همان دکتر سر مزار دخترش ماتش برده بود وبه دیروز خود می اندیشید.

 

ناز



+ نوشته شده در دوشنبه 91/10/25 ساعت 7:43 عصر توسط hani | نظر