هوایت...
هوایت دست سنگینی داشت...
این را وقتی زد به سرم فهمیدم
هوایت دست سنگینی داشت...
این را وقتی زد به سرم فهمیدم
در قلبم تنها دانه ی برفی هستی که
گرمای وجود هیچ کس آبش نمیکند...
امتداد فاصله از اعتبار عاطفه نمیکاهد...
همیشه هستی...
همین حوالی...
همیشه داشتن بهترینها به آدم غرور خاصی میده...
من مغرورترینم چون...
چون تو بهترینی
فاطمه جان ,
شرمنده ایم که بهای حسینی شدن ما "بی حسین"شدن تو بود......
و شرمنده تر آنکه تو بی حسین شدی اما...
اما ما حسینی نشدیم.....
هوای فاصله سرد است...
من از کلاف دلم برایت خیال گرم میبافم...
دل...
این واژه ی بی نقطه گاه...
گاه به وسعت یک دریا دلتنگت میشود...
حکایت رفاقت,حکایت سنگهای کنار ساحله...
اول یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت...
بعد یکی یکی پرتشون میکنی تو دریا.
اما بعضی وقتا یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که...
که نمیتونی پرتشون کنی.
فدای رفقای زمردیم...
مردی در مقابل گل فروشی ایستاده بود ومیخواست دسته گلی برای مادرش,که در شهر دوری بود ,
سفارش دهد تا برایش ارسال کند.او وقتی از گل فروشی خارج شد,دخترکی را دید
که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق کریه میکرد.مرد نزدیک شد
واز او پرسید:"دختر خوب چرا گریه میکنی؟"
دختر در حالیکه گریه میکرد گفت:"میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی
فقط75 سنت دارم,در حالیکه گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخندی زد وگفت:"با من بیا,من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم."
وقتی از گل فروشی خارج میشدند,مرد به دخترک گفت:"مادرت کجاست؟میخواهی
تو را برسانم؟"دخترک دست مرد را گرفت وگفت آنجا,وبه قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد اورا به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست وگل را آنجا گذاشت.
مرد دلش طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت ودسته گل را گرفت و200 مایل رانندگی کرد
تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد