سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق پاییزی *^_^*

هوایت...

هوایت دست سنگینی داشت...


این را وقتی زد به سرم فهمیدمشرمنده

 




+ نوشته شده در جمعه 91/10/22 ساعت 12:53 عصر توسط hani | نظر


دونه ی برف...

در قلبم تنها دانه ی برفی هستی که


گرمای وجود هیچ کس آبش نمیکند...

 



+ نوشته شده در دوشنبه 91/10/18 ساعت 5:19 عصر توسط hani | نظر


امتداد فاصله...

امتداد فاصله از اعتبار عاطفه نمیکاهد...


همیشه هستی...


همین حوالی...مؤدب

 




+ نوشته شده در یکشنبه 91/10/17 ساعت 12:45 عصر توسط hani | نظر


برا عشقم نوشتم...

همیشه داشتن بهترینها به آدم غرور خاصی میده...

 

من مغرورترینم چون...

 

چون تو بهترینیبووووسدوست داشتنگل تقدیم شما

 




+ نوشته شده در شنبه 91/10/16 ساعت 7:18 عصر توسط hani | نظر


شرمنده ایم...

فاطمه جان  

 

شرمنده ایم که بهای حسینی شدن ما "بی حسین"شدن تو بود......

 

و شرمنده تر آنکه تو بی حسین شدی اما...

 

اما ما حسینی نشدیم.....

 




+ نوشته شده در پنج شنبه 91/10/14 ساعت 11:56 صبح توسط hani | نظر


کلاف دلم...

هوای فاصله سرد است...


من از کلاف دلم برایت خیال گرم میبافم...گل تقدیم شما

 




+ نوشته شده در چهارشنبه 91/10/13 ساعت 12:7 عصر توسط hani | نظر


دلتنگی...

دل...

 

این واژه ی بی نقطه گاه...

 

گاه به وسعت یک دریا دلتنگت میشود...

 




+ نوشته شده در سه شنبه 91/10/12 ساعت 2:3 عصر توسط hani | نظر


حکایت رفاقت...

حکایت رفاقت,حکایت سنگهای کنار ساحله...


اول یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت...


بعد یکی یکی پرتشون میکنی تو دریا.


اما بعضی وقتا یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که...


که نمیتونی پرتشون کنی.


فدای رفقای زمردیم...دوست داشتنگل تقدیم شما

 




+ نوشته شده در سه شنبه 91/10/12 ساعت 1:24 عصر توسط hani | نظر


گل رز...

مردی در مقابل گل فروشی ایستاده بود ومیخواست دسته گلی برای مادرش,که در شهر دوری بود ,

 

سفارش دهد تا برایش ارسال کند.او وقتی از گل فروشی خارج شد,دخترکی را دید

 

که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق کریه میکرد.مرد نزدیک شد

 

واز او پرسید:"دختر خوب چرا گریه میکنی؟"

 

دختر در حالیکه گریه میکرد گفت:"میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی

 

فقط75 سنت دارم,در حالیکه گل رز 2 دلار میشود.

 

مرد لبخندی زد وگفت:"با من بیا,من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم."

 

وقتی از گل فروشی خارج میشدند,مرد به دخترک گفت:"مادرت کجاست؟میخواهی

 

تو را برسانم؟"دخترک دست مرد را گرفت وگفت آنجا,وبه قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.

 

مرد اورا به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست وگل را آنجا گذاشت.

 

مرد دلش طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت ودسته گل را گرفت و200 مایل رانندگی کرد

 

تا خودش دسته گل را به مادرش بدهددوست داشتن

 



+ نوشته شده در شنبه 91/10/9 ساعت 11:0 صبح توسط hani | نظر


یک حقیقت...

همه ی آدما عاشق شکستن چوب هستند...


چون این تنها کاری است که


نتیجه اش خیلی زود وبلافاصله روشن میشود


                                  "آلبرت انیشتین"




+ نوشته شده در جمعه 91/10/8 ساعت 12:40 عصر توسط hani | نظر


<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>